رونیکا جونمرونیکا جونم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

رونیکا جونم هدیه ی زیبای خدا

بیرون اومدن نهمین مروارید عسلکم

دختر نازم چند وقتی بود که باز کلافه بودیو بعضی شبها کمی اذیت می شدی تا اینکه بالاخره دیروز یعنی ٢٧خرداد نهمین مروارید قشنگت نمایان شد ولی متاسفانه حالا حالاها باید درد دندون تحمل کنی   چون خیلی مونده تا دندونات کامل بشن مامانی اصلا طاقت نداره  که دختر نازش اینقدر درد می کشه اما چاره نیست باید تحمل کرد . عاشقانه دوسسسسست دارم . ...
28 خرداد 1392

نماز خوندن قندو عسل مامان

دخمل ناز مامان دوشب پیش وقتی نماز می خوندم پیشم نشسته بودیو به مامانی  نگاه می کردی وقتی نمازم تموم شد مهرو گذاشتم پیشت گفتم الله کن تو هم سرتو گذاشتی رو مهرو ابر گفتیو دستاتو بالا گرفتی وای که قربون کارای نازت برم که روز به روز بشتر میشه جدیدا شایانو صدا می کنی می گی دایا آره هم میگی فقط به راه رفتن علاقه ای نداری قربون دختر تنبلم بشم که برای راه رفتنش اینقدر ناز داره .         ...
26 خرداد 1392

تب بالای نازدخمل مامان

  عمر مامان از یک ماه قبل تصمیم گرفته بودیم تا چهاردهم و پانزدهم خرداد اولین سفر مونو با هم تجربه کنیم اما سیزدهم صبح بود که احساس کردم که بدنت داغ شده اول فکر کردم که از گرمای هواست ولی دیدم که گرمای بدنت پایین نمی یاد  گفتم شاید داری دندون در میاریو بهت قطره دادم تا تبت پایین بیاد اما همچنان در حال بالا رفتن بود تا اینکه آخر شب تصمیم گرفتیم ببریمت دکتر تا برای مسافرت از جانب تو خیالمون راحت باشه دکتر گفت ویروس و تا سه روزم تب داری دختر نازم  مامانی تا سه شب خواب نداشت  چون میترسیدم مبادا من خواب باشمو تبت بالا بره همش استرس داشتم  تا اینکه چون ت...
21 خرداد 1392

اتلیه پر دردسر ناز نازی مامان

دخمل ناز مامان دهم عید بود که منو بابایی با کلی آرزوی قشنگ تصمیم گرفتیم تا دختر نازمونو ببریم آتلیه تا کلی عکس قشنگ ازش بندازیم از اونجایی که با آقایون غریبی میکردی گفتیم تا عکاست خانوم باشه تا باهاش همکاری کنی اولش که وارد شدیم بد نبودیو پریساجونم که عکاست بود اومد تا باهاش راحت بشی اما از شانس بدمون تو از شروع عکاسی گریه کردیو اصلا آروم نمی شدی  گفتیم شاید خوابت بیاد اما بعداز خوابتم آروم نشدی وقتی هم به عکسهای بچه های دیگه نگاه می کردی ن ن ن ن می گفتیو بازم گریه میکردی هر راهی رفتیم اما با سراب روبرو شدیم اونقدر اذیت کردی که از آتلیه بردنت حسابی پشیمون شدیم برای تول...
8 خرداد 1392

فرستادن اولین بوس عسلکم

خوشگل مامان سه شنبه هفته گذشته بود که بابایی برات بوس می فرستاد و تو ذوق میکردی می خندیدی که یکدفعه مابین همین خنده های شرینت یه بوس قشنگ برای بابایی فرستادی اینقدر بامزه فوت کردی که منو باباییو کلی خندیدیم عمر مامان با این کارت حسابی دل باباییو بردی   ناگفته نماند که همیشه  برای بابات سنگه تموم می ذاری .   چند وقتی هم بود که وقتی اذان میگفت تو شروع می کردی به ابر ابر گفتن من اول نمی فهمیدم که منظورت چیه ولی جدیدا متوجه شدم که یعنی میگی الله اکبر آخ که قربون اینجور حرف زدنت برم . مامانی خیلی خوشحاله که فرشته کوچولوش کم کم داره برای خودش خانمی ...
5 خرداد 1392
1